آموزش نمایشگر گرافیکی ks0108 با arduino جلسه2

داستان کربلا رفتن ما(قسمت4) : بعد که موکب پیدا کردیم، رفتیم یه استراحتی کردیم، اونجا مسئول موکب یه عراقی بود(اسمش رو دقیقا خاطرم نیست) خودش میگفت که این موکب و ایستگاه صلواتی رو به کمک یه خونواده دیگه ساختن(یعنی 2 خونواده کارای یه موکب رو انجام میدن)، البته تمام موکب ها هم همین طور بودااااا، هر خونواده یه موکب یا هر 2 تا خونواده یه موکب رو مدیریت میکردن، بنده خدا اومد جا رو برا ما درست کرد و خودش رفت سراغ ایستگاه صلواتیش و بعد برا ما خوردنی میابرد ^_^، تو اونجا دو نفر رو دیدیدم که طرف با کارت ملی اومده بود^_^ یعنی بدون پاسپورت و ویزا، البته این چیز عادی هستش، چون از رفیقام هم سراغ دارم کسی که بدون پاسپورت و ویزا رفته باشه، انشاالله احتمالا قراره امسال هم بریم کربلا ولی ایندفه بدون ویزا و پاسپورت(چون دیگه به ما ویزا و پاسپورت نمیدن چون سربازی نرفتیم و دانشگاه هم نمیریم لذا باش قاچاقی رفت^_^)، البته نمیدونم حکم شرعیش چیه، چون داریم خلاف قوانین دو کشور(ایران و عراق) عمل میکنیم، خب میگفتم آقا ما اونجا بودیم و دیدم این ایرانی هایی که تو موکب ما بودن یکیشون تا حدودی عربیش خوب بود، با این مسئول موکب صحبت میکرد، هیچی اینا 4-5 نفر بودن و به این بنده خدا مسئول موکب میگفتن بریم قلیون بکشیم^_^ هیچی طرف هم اینا رو برداشت برد خونشون، اونجا بودیم که دیدیم 3 تا بچه اومدن داخل، یعنی بگم سنشون 17-18 تو این حدودا بود، ولی یکشون فک کنم همون حدودای 20 سال بود سنش، حالا کاری نداریم، اینا اومدن داخل ما هم با زبون بی زبونی شروع کردیم به صحبت کردن، میگفت که خونشون موصل هستش، چون شیعه هستن و داعش هم به شیعه جماعت رحم نمیکنه و ...، لذا مجبور شدیم خونه زندگیمون رو ول کنیم بیایم کربلا، خیلی سخته ها آواره بودن، آقا یکی از اینا یه 200 تومنی پیدا کرده بود و از ما میپرسید این چقدر ارزش داره و باهاش میشه چی خرید^_^ هیچی ما مرده بودیم خنده، بنده خدا فک میکرد چک پول پیدا کرده، وقتی ارزش پول رو بهش گفتیم سکته کرد^_^ آخه همین طوریش 200 تومن تو ایران ارزشی نداره، حالا همین 200 تومن رو ببری تو عراق دیگه واقعا ارزش نداره و لواشک هم نمیشه باهاش خرید(چون پول عراقی ها 3 برابر پول ما ارزش داره، حالا علتش چیه من نمیدونم چون اقتصاد دان نیستم، بدبختی اینجاس که پول افغانی ها هم از پول ما اررزشش بیشتره O_o)، هیچی آقا بعد گرفته شدن حال طرف دیدیم این کسی که از همه این 3 نفر بزرگتر بود ب من میگه بخواب میخوام ماساژت بدم، آقا ما هم قبول نکردیم(دلیلش هم معلومه، خوشم نمیاد که به خاطر راحتی خودم به کسی زحمت بدم) بعد رفت به رقیه رفیقای من گفت و اونا درجا شیریجه رفتن تو زمین و طرف هم یه ماساژ مشتی به این رفیقای ما داد، کلا مثل این که این یارو موصلی هه کارش ماساژ دادن زائرها بود، چون فرداش که از موکب زدم بیرون و یه دوری زدم دیدم داره زائرها رو ماساژ میده، آقا ما خوابیدیم و صبح زود رفتیم سراغ ادامه پیاده روی و حرم حضرت عباس ع و امام حسین ع، راه زیادی نمونده بود، رفتیم و بدبختی ما شروع شد O_o خب دیگه بقیش بمونه برا بعد.